زیگموند فروید

زیگموند شلومو فروید در ۶ می ۱۸۵۶، در شهر کوچکی به نام فرایبرگ، موراویا، واقع در محلی که اکنون جمهوری چک خوانده می‌شود چشم به جهان گشود. پدر فروید، جیکوب، هنگام تولد او ۴۰ ساله و از مادرش، آمالیا، ۲۰ سال بزرگ‌تر بود. او که رئیس یک خانواده بزرگ محسوب می‌شد، قبل از به دنیا آمدن زیگموند فروید دو بار ازدواج کرده بود و از ازدواج اولش دو پسر داشت که از همسرش آمالیا بزرگ‌تر بودند.

تعاملات چنین خانواده گسترده‌ای تأثیر خود را  در سال‌های اولیه زندگی زیگموند فروید بر او باقی گذاشت. در سال ۱۸۶۰ خانواده فروید در وین ساکن شدند و زیگموند فروید، که حالا خودش را به این نام خطاب می‌کرد، تحصیلاتش را در مدرسه با تأکید بر ادبیات کلاسیک و فلسفه آغاز کرد. او نمی‌دانست که این تحصیلات در آینده در شکل‌دهی نظریاتش و ارائه آن‌ها به جمع کثیری از مخاطبان به کمکش خواهد آمد.

در سال ۱۸۸۱ زیگموند فروید با مارتا برنیز آشنا شد که خواهر یکی از دوستان دوران دانشگاه‌اش بود. مارتا زنی باریک‌اندام و مطمئن به نفس با موهای سیاه بلند و صورتی باریک بود. به نظر می‌رسد احساس آن‌ها عشق در نگاه اول بود. مارتا پنج سال از او کوچک‌تر بود و تنها دو ماه بعد از اولین ملاقات‌شان به‌طور پنهانی با هم نامزد شدند؛ اما هر دو به‌قدری برای ازدواج فقیر بودند که به مدت پنج سال قبل از ازدواج ارتباط‌شان را از راه دور ادامه دادند.

در بهار ۱۸۸۶، در دفتر کوچکی در قلب وین، فروید پزشکی را آغاز کرد. تخصص‌اش عصب‌شناسی بود و به درمان بیمارانی می‌پرداخت که هم مشکل جسمانی داشتند و هم آنچه آن زمان «اختلالات عصبی» نامیده می‌شد؛ اما بیشتر تلاشش بر یافتن علت و درمان هیستری متمرکز بود.

سال‌های بین ۱۸۹۶ که پدر فروید از دنیا رفت و ۱۸۹۹ وقتی کتاب «تعبیر رؤیا» تکمیل و چاپ شد از سخت‌ترین اما پربارترین سال‌های عمر فروید بود. در طول این دوران او تکنیک‌های اساسی چارچوب نظری روانکاوی را بنا نهاد. علاوه بر بیماران‌اش منبع اولیه اطلاعات فروید خودش بود. او رؤیاها، لغزش‌های زبانی و خاطراتی را که می‌توانست از ناخودآگاه‌اش بیرون بکشد تحلیل می‌کرد.

فروید به این نوع تفسیر کردنِ خودش «خودکاوی» نام نهاد که تأثیر بسزایی بر نظریات‌اش داشت. خودکاوی پیوسته نوعی عادت روزمره بود که فروید کمابیش در زندگی انجام می‌داد. امروز ما از این ماجرا مطلعیم؛ زیرا مری بناپارت شاهزاده یوانا و دانمارک که از بیماران وفادار فروید بود نامه‌های او را نگه داشت؛ همچنین این شاهزاده زمینه‌ساز فرار فروید از اتریش در سال ۱۹۳۶ بود.

در ۲۳ اکتبر ۱۸۹۶ جیکوب فروید پدر فروید پس از تحمل دوره چهار ماهه بیماری، در سن ۸۰ سالگی در وین از دنیا رفت. فروید از این حادثه عمیقاً آشفته شد. احساسات فروید نسبت به مرگ پدر برایش پیچیده و گیج‌کننده بود. او احساس می‌کرد برای به دست آوردن محبت مادرش در کودکی از پدرش بسیار فاصله گرفته است. در تلاش برای درک ماهیت هیستری او به اشتباه تصور کرده بود که پدرش او و برخی از خواهر برادرهایش را مورد سواستفاده قرار داده است.

در اوایل اکتبر همان سال برای برداشتن قسمت راست فک بالا و سخت‌کام، فروید تحت دو عمل جراحی جداگانه قرار گرفت. ۱۶ سال پس‌ازآن، تا زمان مرگ در سال ۱۹۳۸ پروتز آزاردهنده‌ای در دهان داشت که شبیه به یک دست دندان مصنوعی بزرگ بود. با این شرایط صحبت کردن و غذا خوردن برایش سخت بود. در طول این ۱۶ سال، ۳۳ عمل جراحی مختلف برای برداشتن سلول‌های سرطانی یا پیش سرطانی در دهان فروید انجام شد. باوجود این هیچ‌گاه از سیگار کشیدن دست برنداشت.

از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۸ فروید به زندگی و کار در وین ادامه داد. جنبش روانکاوی بین‌المللی اکنون دیگر کاملاً پا گرفته بود. فروید مشهور شده بود و هرج‌ومرج‌هایی که در سال ۱۹۲۰ در جنبش به وجود آمده بودند فروکش کردند؛ اما به علت سلامتی رو به زوال‌اش فروید به‌تدریج از مشارکت در اقدامات داخلی جنبش روانکاوی کناره ‌گرفت. درواقع اواسط دهه ۱۹۲۰ شرکت در جلسات انجمن بین‌المللی روانکاوی را متوقف کرد.

فروید در ۱۶ جولای ۱۹۳۸ با همسر و دخترش آنا به انگلستان مهاجرت کرد. آن‌ها در آخرین خانه فروید ساکن شدند. خانه‌ای که آنا فروید چهل سال پس از مرگ پدرش همچنان آن را نگه داشت. تعجب‌آور است اما شادمانی فروید از بودن در خانه جدید و رهایی از محاکمه شدن توسط نازی‌ها به خاطر دل‌تنگی‌اش برای وین بر هم خورد. او همیشه ادعا داشت که از وین متنفر است؛ اما اکنون که از آنجا رفته بود دلش هوای شهر آشنای خود را می‌کرد.

بدون شک دل‌تنگی‌اش در سپتامبر همان سال وقتی دوباره برای درمان سرطان به جراحی نیاز پیدا کرد شدت گرفت. پس از اولین جراحی فروید در سال ۱۹۲۳ سلول‌های پیش سرطانی بسیاری رشد کرده بودند که با جراحی آنها را برداشتند؛ اما در سال ۱۹۳۶ سلول‌های سرطانی دوباره رشد کردند. اکنون در سال ۱۹۳۸ سرطان دوباره عود کرده بود. برداشتن آن این بار نیازمند عملی بود که فروید را بسیار ضعیف می‌کرد.

در فوریه ۱۹۳۹ با وجود جراحی سختی که پنج ماه پیش انجام شده بود سرطان فروید بازگشت. این بار پزشکان تومور را غیرقابل دسترس و غیرقابل جراحی تشخیص دادند. فروید می‌بایست تا زمان مرگ با آن زندگی می‌کرد. در هشت ماه آینده فروید به‌طور فزاینده‌ای ضعیف شد و اندازه تومور بزرگ‌تر می‌شد. در سپتامبر بیماری به بیرون از گونه‌اش سرایت کرده و زخم بزرگ و ناخوشایندی را در صورتش برجای گذاشته بود.

در ۲۱ سپتامبر فروید که درد بسیار شدیدی را تحمل می‌کرد از دکترش درخواست کرد که با افزایش دوز مورفین مرگ راحتی را برایش رقم بزند. پزشک موافقت کرد و در روزهای آینده چند دوز بالا از مورفین را به او تزریق کرد. در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹ نزدیک نیمه شب فروید از دنیا رفت. پیکرش را سه روز بعد در ۲۶ سپتامبر سوزاندند. ارنست جونز که اولین و معتبرترین زندگی‌نامه ‌نگار او بود در مراسم تدفینش سخنرانی کرد.

آلفرد آدلر

در سال ۱۸۷۰ در یک خانواده ی ثروتمند و در حومه ی وین (اتریش ) بدنیا آمد. در سال ۱۸۹۵ درجه ی دکترای پزشکی را از دانشگاه وین دریافت کرد و در رشته ی چشم پزشکی تخصص گرفت و پس از مدتی اشتغال به طبابت تصمیم به فعالیت در زمینه ی روانپزشکی گرفت. در ۱۹۱۱ رسما با دیدگاه های فروید به مخالفت برخاست و در جنگ جهانی اول بعنوان پزشک در ارتش خدمت کرد.در سال ۱۹۳۴ به عنوان استاد روانشناسی بالینی در دانشکده ی پزشکی لانگ آیلند به کار مشغول شد و در سال ۱۹۳۷ در آبردین اسکاتلند در گذشت.
دیدگاه آدلر به ماهیت انسان خوشبینانه بود و انسان را موجودی ذاتا خوب و پاک میدانست.

نظریه ی معروف آدلر« عقده ی حقارت » نام دارد
آلفرد آدلر در ۷ فوریه ۱۸۷۰ در پنزینگ در حومه شهر وین در کشور اتریش به دنیا آمد . پدر او یک تاجر یهودی متوسط الحال غلات بود و مادرش نیز یک زن خانه دار بود . در جامعه آنها یهودیان کمی زندگی می کردند . به همین دلیل او هرگز یک هویت فرهنگی قوی پیدا نکرد . و اگر چه او در کودکی به پرستشگاه یهودیان می رفت اما در بزرگسالی خود را یک مسیحی میدانست . البته وی در نوشته هایش یهود ستیز نبود ولی بعدا بیشتر با وینی ها همانند سازی کرد و در بزرگسالی به آیین پروتستان گروید .
آدلر دومین پسر و سومین فرزند از شش فرزند خانواده خود بود و همین پر جمعیت بودن باعث شد که در نظریاتش اثر مستقیمی بگذارد .
آدلر در دوران کودکی به امراض شدیدی مبتلا بود و طعم وقایع دردناکی را چشید . نرمی استخوان و کمبود ویتامین D احتمالا روی خود پنداره اش تاثیر گذاشته بود . وی دچار اسپاسم حنجره نیز می شد .در نتیجه مشکل تنفسی داشت و هنگام گریه احساس خفگی می کرد . در ۵ سالگی ذات الریه گرفت و تا حد مرگ پیش رفت و همچنین او در سن ۳ سالگی شاهد مرگ برادر کوچکترش نیز بود .
همچنین در دو حادثه متفاوت در بیرون از خانه تا حد کشته شدن پیش رفت . هرچند که صحت این اطلاعات صد در صد نیست اما نشان می دهد که در دوران کودکی احساس حقارت خصوصا حقارت فیزیکی می کرد و قد کوتاهی داشت .
اگر چه که در کودکی محبوب بود اما دوران کودکی خود را دوران شادی نمی داند .او خاطرات خوشی از مادرش دارد اما به او زیاد نزدیک نبود و بیشتر با پدرش شناسایی می شود . آدلر با اینکه مجبور شده بود که درس ریاضیات را تکرار کند با تشویق های پدرش توانست این درس خود را قوی کند و در کل دانش آموز خوبی باشد . با اینکه او توانست که توانایی های خود را بهبود ببخشد ولی همیشه عاشق موسیقی بود و اپراهای دوران جوانیش را هرگز فراموش نکرد
او در عین حال که تحت الشعاع برادر بزرگتر خود قرار داشت اما ساعتهای زیادی را صرف رقابت با او می کرد .
با وجود اینکه او دانش آموز متوسطی بود اما توانست در سال ۱۸۹۵ از دانشگاه وین درجه دکترای پزشکی بگیرد . او در دانشگاه به یک گروه از دانشجویان مارکسیست ملحق شد . در میان آنان با دختر روسی ثروتمندی به نام رایسا اپستاین برخورد کرد که بعدها با او در سال ۱۸۹۷ ازدواج نمود . رایسا مجذوب سوسیالیزم بود و آلفرد نیز در نشستهای سوسیالیزم با وی آشنا شد .
آدلر در سال ۱۸۹۸ با عنوان متخصص چشم ، طبابت خود را شروع کرد و بعدا پزشک عمومی شد .
وقتی آدلر به عنوان یک پزشک عمومی کار خود را شروع کرد چون که مطب او نزدیک پارک تفریحی-ورزشی بود ، لذا بیشتر بیمارانش را بازیگران و هنرمندان و بند بازان تشکیل می دادند
از طریق برخورد با این بیماران بود که آدلر دریافت که آنها قدرت و توانایی خود را به عنوان یک واکنشی در برابر ضعفها و یا حوادث دوران کودکی خود به دست آورده اند.
چون آدلر معتقد بود که علاوه بر آگاهی از شرایط جسمانی بیمارانش باید از وضعیت روانی و اجتماعی آنان آگاه باشد ، چند سال بعد روانپزشک شد .
تماس اولیه او با فروید به نظر می رسد که حاصل دفاع او از نظریات فروید در مطبوعات می باشد در زمانیکه فروید اثر مشهور خود « تعبیر خواب » را منتشر کرد و آدلر بدون اینکه او را بشناسد از او دفاع کرد و در سال ۱۹۰۲ زیگموند فروید از آدلر دعوت کرد تا به جمع روانکاوانه آنها ملحق شود .آدلر یکی از ۴ عضو این گروه بود و تا سال ۱۹۱۱ همچنان به عضویت خود در انجمن روانکاوان وین ادامه داد .
او در سال ۱۹۰۵ به نگارش مقاله های روانکاوانه برای مجلات پزشکی و تعلیم وتربیت پرداخت و با انتشار کتاب مطالعاتی در باب حقارت عضوی و جبران فیزیکی آن در سال ۱۹۰۷ ، نقش مهم خود را در روانکاوی آن زمان محرز کرد . ولی دیدگاههای آدلر آن قدر از نظریه های روانکاوی دور شدند که به تدریج اهمیت ذهنی بودن ادراک و نقش های مهم عوامل اجتماعی را بر سایق های زیست شناختی مطرح کردند .
آدلر در سال ۱۹۱۱ رئیس انجمن روانکاوان وین بود ، ولی همراه با ۹ نفر از ۲۳ عضو انجمن روانکاوان وین ، آن انجمن را ترک کرد . آدلر هیچگاه شاگرد فروید نبود بلکه وی همکار فروید بود و پیش از اینکه به او ملحق شود در مسیر حرفه ای خود جا افتاده بود. وی انجمن تحقیقات آزاد روانکاوان را تاسیس کرد ویک سال بعد نامش را به انجمن روانشناسی فردی تغییر داد . آدلر در سال
۱۹۱۴ همراه با کارل فورتمولر انتشار Journal for Individual Psychology را شروع کرد .
آدلر مردی بود که واقعا جلوتر از زمان خود حرکت می کرد . او نخستین کسی بود که علنا با مراجعان خود به صورت گروه درمانی و خانواده درمانی در برابر تعداد زیادی از حضار و معلمان و والدین و … کار می کرد . او پس از آنکه در جنگ جهانی اول به عنوان یک پزشک افسر خدمت کرد ، چند کلینیک راهنمایی کودک در مدارس دولتی وین دایر کرد .
دراوایل دهه ۱۹۲۰ آدلر پیش بینی کرد که هنوز دو نسل دیگر مانده است تا زنان بتوانند در جامعه به برابری واقعی با مردان برسند .
در سال ۱۹۲۶ نخستین سخنرانی خود را در ایالت متحده انجام داد . وی در سال ۱۹۲۷ در سمپوزیوم ویتنبورگ در کالج ویتنبورگ واقع در اسپرینگفیلد اوهایو شرکت کرد . سپس وقت بیشتری را به سخنرانی در آمریکا پرداخت .
وی در سال ۱۹۳۲ در دانشگاه لانگ آیلند کرسی استادی روانشناسی طبی را گرفت و همکاریش را با این موسسه ادامه داد .
آدلر در امریکا نیز به طبابت خصوصی پرداخت و به سخنرانیهای بین المللی خود ادامه داد . آدلر که در سال ۱۹۳۵ شاهد رواج نازیسم در اروپا بود به همراه همسرش به نیویورک رفت . او در سال۱۹۳۷ در حالی که در یک سفر دانشگاهی در اروپا بسر می برد در اثر یک حمله قلبی در آبردین اسکاتلند جان سپرد . دو فرزندش به نام های کورت و الکساندرا که رواندرمانگر بودند کارهایش را ادامه دادند .
آدلر برخلاف فروید ،که غریزه را انگیزه اصلی رفتار می دانست ، وبر خلاف یونگ که صورت های ازلی را رهبر انسان می دانست ،بر جنبه اجتماعی بودن انسان تاکید داشت .وی همچنین منبع اصلی انرژی و انگیزه های بشری را میل به قدرت می دانست و با عدم پذیرفتن مرزمشخص بین خودآگاه و و ناخودآگاه ،مکانیسم « واپس زنی » فروید را رد کرد .
درنظریه آدلر انسان موجودی است بی همتا ، مسئول ،خلاق و انتخاب کننده که هم خوانی همه جانبه ای در ابعاد شخصیت او وجود دارد . آدلر انسان را ذاتا موجودی اجتماعی ،خلاق و هدف دار می داند که احساس حقارت زیر بنای رشد روانی او را فراهم می آورد و همواره وی را درجهت تفوق و برتری سوق می دهد به عبارت دیگرهرانسانی با توجه به این هدف به جلو رانده می شود و به فعالیت هایی می پردازد که در نهایت این فعالیت ها شیوه زندگی اورا مشخص می سازد. از این رورفتار فرد را در درون زندگی اش قابل بررسی می داند . به عقیده آدلر انسان سازنده سرنوشت خویش است و به تجارب خویش معنی و مفهوم می بخشد .به نظر آدلر افراد غیرعادی مریض نیستند ،بلکه انسان های مایوسی هستند که نیازبه امید و شهامت دارند .

ویژگی های اصلی نظریه آدلر:
۱- احساس حقارت : روش روانشناسی با مسئله حقارت شروع و پایان می یابد . احساس خود کم بینی یا حقارت در افراد ناشی از نقص و ضعف جسمانی است . به نظر آدلر ،وجود ناتوانی و ضعف در همه افراد عقده حقارت ایجاد می کند وکوششهای بعدی آنان نیزدر زندگی ، مصروف جبران یا پوشاندن آن می شود پس حقارت اساس تلاش و موفقیت انسان است . از طرف دیگر ، احساس حقارت پایه و اساس تمام مشکلات ناشی ازناسازگاری روانی آدمی است . عقده حقارت منجر به تمایل فرد برای فرار می شود و این تمایل در عقده برتری بیان می گردد .
۲- احساس برتری : آدلرعقیده داشت که همه افراد آدمی دارای احساس حقارت هستند و همین احساس حقارت باعث می شود که مردم در جهت از بین بردن آن و یا در جهت بهتر وبرتر شدن ، تلاش زیادی را از خود نشان دهند .این تقلا وتلاش رقابت آمیز شخص در جهت برتر و بهتر شدن از دیگران نیست بلکه تمایل مثبتی است برای غلبه کردن بر نقص ها و کمبودها ی خود تا با کمک گرفتن از این منابع ،به تکامل فردی دست یابد.
۳- روش زندگی : بسته به منبع و سرچشمه احساس حقارت ،فرد تلاش جبران کننده را برای بهتر و برتر شدن از خود نشان می دهد . این تلاش شکل فردی و انحصاری خواهد داشت و در واقع نشان دهنده روش زندگی فرد است . به عقیده آدلرجبران احساس حقارت عادی است وما غالبا ضعف در یک توانایی را با برتری در توانایی دیگر جبران می کنیم . جبران مفرط مفهومی است که نشان دهنده انکار فرد به جای قبول موقعیت یا تلاش افراطی کردن برای پنهان داشن یک ضعف میباشد. آدلر دو الگوی جبران مفرط را توضیح داده است . آدلر عقده حقارت را برای توصیف شخصی به کار برد که احساسات ناشی از نابسندگی را اغراق آمیز می کند عقده برتری باعث می شود شخص در خودستایی مبالغه کند تا بر احساسات ناشی از حقارت ، نقاب زند .
۴ – خود آگاهی : آدلر با فروید در مورد وجود «ضمیر نا هشیار »و «ضمیر ناخودآگاه » مخالف است و همه اهمیت را به «خودآگاه » می دهد و عقیده دارد انسان از اعمال خودآگاهی دارد و می تواند با خود نگری بفهمد که چرا رفتار وی آنگونه است که هست .
۵- علاقه اجتماعی : آدلر معتقد است که آدمی اجتماعی به دنیا می آید و به اجتماعی بودن خود علاقمند است . این علاقه اجتماعی در نوع آدمی فطری و ذاتی است . تلاش برای برتری درفرد سالم به صورت حس اجتماعی و همکاری و همچنین جرات و رقابت بیان می شود .
۶- غایت و هدف زندگی : آدلر نیز مانند یونگ نظریه خود را بر مبنای «علت غایی» بنا کرده است . یعنی بر خلاف فروید ،شکل دهی رفتارها را ناشی از هدف های انسان می داند .البته او نیز مانند فروید ازاهمیت گذشته آدمی غافل نیست ،اما معتقد است که گذشته ،محدودهصحنه عمل را نشان می دهد و این اینده است که چگونگی عمل بازیگران را در این صحنه ،معین می کند.
۷- خود خلاق : بر خلاف فروید که رفتار را نتیجه نیروی ناهشیار مبهم می دانست و یا بر خلاف یونگ که می گفت «تجارب اولیه زندگی کنترل کنده و تعیین کننده ی چگونگی رفتا ر ما هستند » آدلر خاطر نشان کرده است که ما قادر هستیم هشیارانه اعمال و اهدافمان را انتخاب کنیم .آدلر چنین توانایی انتخاب را «خود خلاق » نامیده که هشیارانه است و در مرکز شخصیت قرار دارد.

روش درمانی آدلر :
در کمک به بیماران و برای تسلط بر احساسحقارتشان «تشویق » بود .
مشاوران و درمانگرانی که رویکرد آدلری را بکار می گیرند ،از فنون التقاطی گوناگون مانند مهارت های مربوط به بیان مجدد ، بازتابش و نیز فنون خاص آدلری ، مثل تف کردن در سوپ و اجتناب از کودک آزرده بهره می گیرند . همه این فنون برای تشویق مددجو و جهت دادن به تلاش های او برای دوباره هم سو سازی هدف های خود با منافع جامعه و فعالیت برای یافتن سبک های زندگی رضایتبخش تر به کار گرفته می شوند. هر چند این انتقاد بر روانشناسی فردی وارد آمده که هدف آن فقط پرورش نوعی عقل سلیم در مددجوست و در کاربرد آن نیز نوعی ساده انگاری مشاهده می شود ، اما به نظر می رسد قابلیت کاربرد و نیز عملی بودن و سودمندی آن در زندگی روزمره ی افراد درست به همان میزانی است که آدلرمی توانست انتظار داشته باشد.

کارل گوستاو یونگ

کارل گوستاو یونگ ۲۶ ژوئیه ۱۸۷۵ در دهکده کوچکی به‌نام کسویل واقع در کناره دریاچه کنستانس در شمال‌شرقی سوئیس متولد شد. او بزرگترین و تنها بازمانده پسر خانواده‌ای روحانی بود. دو برادر بزرگ قبل از تولد وی در کودکی درگذشته بودند. گذشته از پدر، هشت تن از عموها و دایی‌های یونگ کشیش بودند. یونگ ۶ ماه بیش نداشت که پدرش برای انجام مأموریتی به کلیسایی در لوفان واقع در کناره رود راین منتقل شد. در آن زمان بود که مادر یونگ به اختلالات روانی دچار شد، تا آنجا که او را برای چند ماه در بیمارستانی بستری کرده و سرپرستی یونگ را به عمه و ندیمه فامیلی سپردند. در آنجا بود که او برای اولین‌بار مناظر شکوهمند و پرعظمت آلپ را از فراز قلمرو کشیشان مشاهده کرد. کوه‌ها، دریاچه‌ها و رودخانه‌ها تأثیر عمیقی در کودکی یونگ داشته‌اند تا آنجا که در ادامه زندگی همیشه خود را به طبیعت نزدیک نگاه داشت.

از آنجا که خواهر کوچک او، تا زمانی که یونگ ۹ ساله شد به دنیا نیامده بود، او اغلب با خودش بازی می‌کرد و ساعت‌ها را صرف اختراع و ابداع بازی‌های مختلف برای خودش می‌کرد. او به هیچ‌وجه تاب تحمل انتقاد و یا نگاه غریبه‌ها را نداشت و بسیار آزرده می‌شد اگر کسی هنگام بازی مزاحمش می‌شد. یونگ اساساً شخصیتی درون‌گرا داشت و تا پایان عمرش نیز این ویژگی را حفظ نمود. ازدواج والدین یونگ از ابتدا دارای اشکالاتی بود و او از هنگام کودکی به این مسئله واقف بود و از این‌که پدر و مادرش در دو اطاق جداگانه می‌خوابیدند تعجب می‌کرد. یونگ از ابتدا شریک اتاق خواب پدر بود.

پدر یونگ اغلب‌اوقات عصبانی و کج‌خلق بود و مادر او هم از اختلالات روانی و افسردگی رنج می‌برد. زمانی که این وضعیت از قدرت تحمل او خارج شد، به اتاق کوچک زیر شیروانی خانه پناه برد. در این اتاقک، یونگ همدم و همراهی داشت که او را تسلّی می‌داد. این همدم مجسمه‌ای بود که او خودش تراشیده بود.

هنگامی که یونگ ۱۱ ساله شد، او را از مدرسه محقر دهکده به دبستان بزرگی در شهر بازل انتقال دادند. در آنجا با اشخاصی از طبقات ثروتمند روبه‌رو شد. این پسران دولتمند از گذراندن تعطیلاتشان در کوه‌های آلپ، دریاچه زوریخ و دیگر مناطقی صحبت می‌کردند که یونگ شدیداً اشتیاق دیدنشان را داشت. در آنجا او به شدت به همکلاسی‌هایش حسد می‌ورزید و احساس شفقت و دلسوزی تازه‌ای به پدر فقیرش پیدا نمود.

دبستان بزودی برای وی به محل کسل‌کننده‌ای تبدیل شد. او از درس ریاضی متنفر بود و هنگامی که دچار حمله‌های غشی شد، از ورزش نیز معاف شد. هنگامی که حمله‌های عصبی در او شدت پیدا کرد یونگ توانست بجای تحصیل در مدرسه به چیزهایی که بیشتر برایش لذت‌بخش بود بپردازد، یعنی مطالعه و نیز کاوش در طبیعت، دنیای درختان، سنگ‌ها و کتابخانه پدرش. تا این‌که یک‌روز تصادفاً صدای پدرش را شنید که به‌شدت از بیماری پسرش و این‌که درآمد ناچیزش برای معالجه او کافی نیست، ابراز نگرانی می‌کرد. با شنیدن این حرف‌ها یونگ بهت زده شد. حقیقت تلخ ناگهان به‌صورت او کوبیده شده بود. از همان لحظه بیماری او ناپدید شده و دیگر هرگز بازنگشت. رفتن به دبستان را این‌بار با جدیت ادامه داد و با کوشش و پشتکار به درس خواندن پرداخت. یونگ گفته است که از همان لحظه و با این تجربه آموخت که اختلال روانی و یا روان‌نژندی چگونه چیزیست.

از همان آغاز طفولیت یونگ سؤالاتی مربوط به مذهب و تابو (منع یا نهی مذهبی شده) داشت. هر چند مذهب تنها موضوعی نبود که در افکار او ایجاد اغتشاش می‌کرد، ولیکن مهم‌ترین سدّی بود که هرگونه ایجاد رابطه ذهنی با پدرش را واقعاً غیرممکن می‌کرد. یونگ دوران کودکی خود را به‌عنوان یک تنهایی تقریباً تحمل‌ناپذیر توصیف کرده است و در کتاب «خاطرات، خواب‌ها و رؤیاها و بازتاب اندیشه‌ها» می‌گوید: «بدین‌گونه الگوی رابطه من با دنیای خارج از همان زمان تعیین شده بود، لذا امروز من به همان اندازه منزوی هستم، که در آن موقع بودم».

یونگ در سراسر دوران بلوغ و جوانی زندگیش در این ستیزه و ناسازگاری با مذهب سماجت و پافشاری می‌کرد. مباحثات او با پدرش درباره مذهب اکثراً به عدم‌رضایت دو طرف و مرافعه و دلخوری ختم می‌شد. پس از شانزده سالگی مسائل غامض مذهبی و معماهای غیرقابل‌حلّ او به مرور جای خود را به علائق دیگر دادند؛ بخصوص فلسفه و افکار فیلسوفان یونانی توجه یونگ را به خود جلب نمودند. بعدها شوپنهاور فیلسوف محبوب او شد. کسی که بیش از دیگران با موضوعاتی چون رنج بردن، اغتشاش فکری، شور و اغراض، تزلزل و پلیدی سر و کار داشت.

در طیّ این دوره یونگ از شخصی کم‌حرف و بدگمان، به موجودی پرحرف تبدیل شد. او با چندین نفر طرح دوستی ریخت و برخی از افکار و عقاید خود را نزد دوستان جدید افشاء نمود؛ ولیکن نظرات او با تمسخر و خصومت دوستانش روبرو گردید. او مطالعات وسیعی داشت و بدین ترتیب معلوماتی که آموخته بود برای دیگر دانش‌آموزان بیگانه و ناآشنا بود.

وقتی که او درباره این مطالب برای همکلاسانش سخن می‌گفت، آنها قادر به فهم این مطالب نبودند و فکر می‌کردند او شیادی است که این فرضیه‌ها زائیده ذهن خود اوست. بعضی از آموزگاران نیز او را متهم به سرقت آثار ادبی دیگران می‌کردند. یونگ یک‌بار دیگر احساس بیگانگی و عدم‌تجانس کرده، به دنیای خودش پناه برد. او مسلماً به هیچ‌وجه پسری معمولی نبود؛ همچنان‌که مقرر بود بعدها مردی معمولی نباشد.

فعالیت‌های حرفه‌ای:
با نزدیک شدن پایان دوره دبیرستان، یونگ هنوز نمی‌دانست که قصد دارد چه حرفه‌ای را پیشه خود سازد. او به رشته‌های گوناگونی علاقمند بود. به‌هم‌پیوستگی‌های مسلّم و واقعی علوم توجه او را به خود جلب می‌کرد، اما فلسفه و مذهب تطبیقی و تفضیلی نیز به همان اندازه برایش جذاب بود. تا این‌که بالاخره رشته علوم برایش برگزیده شد و بلافاصله پس از شروع کلاس‌ها یونگ دریافت که می‌تواند به تحصیل علم طب بپردازد. پدربزرگ وی (که یونگ به خاطر او نامگذاری شده بود) استاد طب همان دانشگاهی بود که یونگ به آن وارد شده بود.

یکسال پس از ورود یونگ به دانشگاه، هنگامی که پدر او وفات یافت، موقعیت مالی وی به وخامت گرایید. خوشبختانه یکی از دایی‌هایش برای مواظبت از خانواده‌اش به او کمک مالی کرد و تعدادی دیگر از اقوامش نیز برای ادامه فعالیت‌های دانشگاهیش به او مبلغی قرض دادند. در سال سوم تحصیل او فکر تخصص پیدا کردن در یک رشته بخصوص را از سر بیرون کرد، زیرا که چنین کاری مستلزم آموزش اضافی و پول بیشتری بود که او به هر جهت در اختیار نداشت.

خواب‌ها، رؤیاها، تخیلات و پدیده‌های ماوراءطبیعی همیشه نقش مهمی در زندگی یونگ ایفا می‌نمودند. بخصوص هر زمان که او مجبور بود تصمیم مهمی اتخاذ کند. در طول تابستان سال بعد او چندین حادثه اسرارآمیز و سحرانگیز را تجربه کرد که تأثیر بسزایی در انتخاب شغل آتی او گذاردند.

مدت کوتاهی پس از این وقایع یونگ شروع به حضور در جلسات احضار ارواح و حروف متحرک روی میز و غیره کرد. دلبستگی او به امور پوشیده هرگز تقلیل نیافت. با بازگشت به دانشگاه و خواندن متن یک کتاب درسی در مورد روان‌پزشکی از کوافت ابینگ او به‌فوریت دریافت که روان‌پزشکی رشته‌ای است که سرنوشت برای او مقدر نموده است.

در ۱۰ دسامبر ۱۹۰۰، یونگ نخستین کار حرفه‌ای خود را به‌عنوان دستیار در بیمارستان روانی بورگ هولزلی معروف‌ترین بیمارستان روانی اروپا در زوریخ متقبل شد. مدیر این بیمارستان (یوجین بلولر) به لحاظ معالجات روانی و نیز پیشرفت اندیشه‌هایش در «پریشانی شخصیت»، شهرت جهانی داشت. یونگ آینده خوبش را در یافتن فرصت کار و مطالعه در حضور چنین شخص مشهوری تشخیص داد. یونگ نه‌تنها موضوعات بسیاری از بلولر آموخت، بلکه چند ماه در سال ۱۹۰۲ در پاریس تحت‌نظر روانکاو بزرگ فرانسوی، پیرژانه، به مطالعه پرداخت. اما زیگموند فروید بالاترین تأثیر را بر افکار یونگ گذاشت. او با مطالعات فروید و بروئر در مورد هیستری آشنایی داشت.

یونگ در سال ۱۹۰۳ با اماراشنباخ ازدواج کرد و اما تا زمان مرگش در سال ۱۹۵۵، در کارهای یونگ با او همکاری می‌کرد. در سال ۱۹۰۵ در سنّ ۳۰ سالگی یونگ مدرس روانکاوی در دانشگاه زوریخ و طبیب ارشد در کلینیک روانکاوی شد. او همچنین به اداره مطب خصوصیش پرداخت و تا سال ۱۹۱۳ به تدریس در دانشگاه ادامه داد.

هنگامی که یونگ هنوز با کلینیک همکاری داشت، برای تحقیقاتش آزمون تداعی معانی کلمات را ابداع نمود و به کار برد. همین امر باعث شد که در سال ۱۹۰۹ برای تدریس آزمون تداعی معانی کلمات و مطالعات مربوط به آن به دانشگاه کلارک در ماساچوست دعوت شد. در این اثنا، یونگ مطالعه نوشته‌های فروید را دقیقاً دنبال کرده تعدادی از مقاله‌های خود و اوّلین کتابش «روانشناسی جنون جوانی» را در سال ۱۹۰۷ برای او فرستاد.

در همان سال فروید از یونگ دعوت به‌عمل آورد که او را در وین ملاقات کند. بدین ترتیب، دوستی شخصی و حرفه‌ای آنان آغاز شد که مجموعاً ۶ سال به طول انجامید.

در دانشگاه کلارک، ۱۹۰۹. نشسته از چپ: زیگموند فروید، جی. استانلی هال، کارل گوستاو یونگ. ایستاده از چپ: ارنست جونز، ا. ا. بریل، ساندور فرنکزی

در سال ۱۹۰۷ یونگ برای تدریس به دانشگاه فوردهام در ایالات متحده مراجعت نمود. زمانی که انجمن بین‌المللی امور روان‌شناختی پایه‌گذاری شد، یونگ به اصرار فروید به‌عنوان نخستین رئیس و دبیر کل آن منصوب شد. فروید در نامه‌ای که در این زمان به یونگ نوشت، وی را به‌عنوان فرزند بزرگ خود و نیز ولیعهد و جانشین برگزید.

شاید علل قطع رابطه دو غول روان‌شناسی و روانکاوی قرن بیستم این بود که یونگ از کودکی موجودی مستقل و شخصی خودکفا بود و رغبتی به این نداشت که مرید، پسر بزرگ یا ولیعهد کسی باشد! او می‌خواست راه فکری خود را تعقیب کند. پس از آن‌که رابطه و مشارکت با فروید و روانکاوی خاتمه یافت، یونگ از تدریس در دانشگاه استعفاء داد؛ زیرا احساس می‌کرد منصفانه نخواهد بود که به دانشجویان درس بدهد در حالی‌که وضعیت ذهنی خودش مغشوش شده است. او طیّ این دوره وقتش را با تجزیه و تحلیل خواب‌ها، و تصورات و تخیلاتش، وقف کاوش و مکاشفه در ضمیر ناخودآگاه خود کرد. پس از سه سال رکود یونگ یکی از عالی‌ترین کتاب‌هایش به نام «انواع مختلف شخصیت از دیدگاه روان‌شناختی» را به رشته تحریر درآورد. در این نسخه که در سال ۱۹۲۱ چاپ شد، یونگ تفاوتش را با فروید و آدلر مطرح نمود.

در این زمان مسافرت‌های یونگ به نقاط مختلف جهان خیلی بیشتر شد. او رهسپار تونس و صحرا شد و در سفرش به آفریقا، زبان محلّی آفریقای مرکزی را آموخت و در سفری دیگر به نیومکزیکو با عقاید سرخپوستان پوئیلو آشنا شد. یونگ همیشه به مذاهب و افسانه‌های شرقی علاقه داشت و سفرهایش به هندوستان و سیلان علایقش را محکمتر کرده و به دانش‌اش وسعت داد. او از طریق دوستی‌اش با ریچارد ویلهم – معتبرترین نویسنده فرهنگ چین – با «آی چینگ»، متنی که روش غیب‌گویی و طالع‌بینی را شرح می‌دهد آشنا گردید. او همچنین باعث آشنایی یونگ با «کیمیاگری» شد. کتاب «روان‌شناسی و کیمیاگری» که در سال ۱۹۴۴ چاپ شد، یکی از بهترین نوشته‌های اوست.

اغلب از یونگ به علّت علاقه به مطالعه در رشته‌هایی که از نظر علمی مشکوک به نظر می‌آمد، مانند: کیمیاگری، نجوم، اعتقاد به عالم ارواح، سمبل‌های مذهبی و غیره، انتقاد شده است. رویکرد یونگ به این موضوعات به‌عنوان یک روان‌شناس بوده است، برای پاسخ دادن به این سؤال که این‌گونه مسائل چه چیزی را درباره ذهن بشر بخصوص قسمت ناخودآگاه فاش می‌کنند.

در سال ۱۹۲۲ یونگ املاکی در دهکده بولینگن خرید و در آنجا یک ویلای تابستانی بنا نمود. او در این زمین برج دایره‌ای شکلی بنا نمود که به گوشه عزلت‌نشینی وی تبدیل گردید. قابل تأمل است که همه مکان‌هایی که یونگ از روز تولّد در آن زندگی کرده یا کناره رودخانه بوده است یا دریاچه.

بعد از مرگ همسر یونگ در سال ۱۹۵۵ سفرهای او کمتر شد. منشی صمیمی یونگ آنیلایافه تا زمان مرگش در سال ۱۹۶۱ هر روز در کنار او حضور یافته و او را در مراسلات و مکاتباتش یاری می‌کرد. آن‌چنان که از مردی با تفکر و خردمندی یونگ انتظار می‌رفت، او به دریافت افتخارات و ستایش‌های فراوانی نایل شد، از جمله دانشنامه‌های متعددی از دانشگاه‌های اکسفورد و هاروارد.

او شخصی به‌غایت آزادی‌خواه و طرفدار مردم‌سالاری بود، بدون کوچکترین اثر یا نشانه‌ای از خودبزرگ‌بینی. از زمان مرگش در سال ۱۹۶۱ تاکنون، نفوذ یونگ به گونه‌ای ثابت و مداوم رو به افزایش بوده است. مجموع نوشته‌هایش شامل ۱۹ مجلد با ترجمه انگلیسی در دسترس همگان است.